سرزمین کهن خشت

تحقیقات محمد صدرا عسکری از محوطه ی باستانی ازبکی و...

سرزمین کهن خشت

تحقیقات محمد صدرا عسکری از محوطه ی باستانی ازبکی و...

مشخصات بلاگ
سرزمین کهن خشت

محمد صدرا عسگری «مدرسه امام حسین(ع)»

محمد صدرا عسگری گردآورنده وبلاگ «سرزمین کهن خشت » مدرسه : (امام حسین (ع) نظرآباد) مدیرعزیز: آقای بدری 4/دی/ 1396

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
نویسندگان

داستان

چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۱۷ ب.ظ

داستان

روزی رو زگاری در یکی از مناطق سرسبز ایران یک روستایی وجود داشت در آنجا حداقل تعداد انسان ها حدود 50 نفرتا 100 نفر بود. در آن روستا انسان های متفاوتی وجود داشت که هر کدام اخلاق خاصی داشتند. جدیدا هم یک خانواده ی جدیدی در فصل بهار بهآنجا آمده بودند آن خانواده صاحب دو فرزند، پسر و دختر داشتند این خانواده از قبل در این روستاخانه داشتند و به دلیل مشکلات ها مالی آنها نتوانستند که به شهرنقل مکان کنند. خوب در اوایل زندگی این خانواده در این روستا آنان توانستند که با همسایه های آنجا دوست بشند  و روابط صمیمانه ای داشته باشند. نام پسر این خانواده علی نام داشت ونام دختر آنها معصومه بود. علی که خیلی خجالتی بود نمی توانست با پسران آنجا دوست شود امّا برخلاف علی خواهرش معصومه توانست ارتباط صمیمانهای با دختران آنجا داشته باشد. آن هاتازه اسباب و وسایل خانهی جدیدشان را جابه جا کرده بودند. فردای آن روز هوا بارانی بود و در حالی که علی داشت از خانه جلوی پنجره بیروت را نگاه میکرد و هوای بارانی را تماشا میکرد به یاد خاطراتش در خانه ی قبلی و کودکیش افتاد. او بسیار ناراحت بود که در اینجا نتوانسته بود برای خودش دوستی پیدا کند. باران قطع شد واو دوباره به بیرون نگاه می کرد در حالی که خواهرش داشت با دوستانش بازی می کرد. او دیگر خسته شده بود از اینکه دگر دوستی ندارد. او تصمیم محکم و قاطعانه ای گرفت که برای خود دوست  پیدا کند. اوبه بیرون از خانه رفت . او آن پسران را دید و نزدیک آنان  شد در حالی که آنان داشتند فوتبال بازی می کردند نزدیک شد. آنها او را دیدند و به او لام کردند و او نیز جواب سلام آنهارا داد، آنها به او پیشنهاد بازی کردن دادند او پذیرفت و با آنان مشغول به بازی شد. بازی تمام شد و او توانست بازی خوبی را به تماشا بگذارد. او همچنین توانست با آنها دوست شود. او با خوشحالی به خانه برگشت او آنقدر خوشحال بود که داشت پرواز می کرد. مادر اورا صدا کرد و به او گفت که وقت نهار است او نهار خود را باسرعت خورد و به اتاق خود رفت او خوابید و در خواب دید که..........

«سید محمد مهدی سیدی»

 

  • محمد صدرا عسگری

داستان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی